فرشتهها
پدربزرگ، نمازش را که تمام کرد، جانماز را توی کمد گذاشت و کیسهی قرصهایش را برداشت.
من به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای پدر بزرگ آوردم. او از این کار من خیلی خوش حال شد.
قرص را با آب لیوان خورد.
لیوان را از او گرفتم تا به آشپزخانه ببرم.
پدربزرگ گفت: «آبی را که در لیوان مانده، دور نریزی!» گفتم: «چرا؟»
پدربزرگ گفت: «امام همیشه میگفتند که از هر چیز بهاندازهای که لازم دارید استفاده کنید. نباید حتی قطرهای آب هدر شود.»
من و پدربزرگ آب باقی مانده در لیوان را در خاک گلدان ریختیم.
میدانم که امام از این کار من خیلی خوش حال شدند. مثل گل و پدربزرگ.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 8