لاک پشت گفت: «نه! آسمانیاندازهی یک چاله، آن هم بدون ماه و ستاره به درد من نمیخورد. حتی اگر زیر پای من باشد.»
بعد راه افتاد و رفت.
سر راهش به کرم شب تاب رسید.
از او پرسید: «تو آسمانی را ندیدهای که زیر پای ما باشد، ابر و ماه و ستاره هم داشته باشد؟»
کرم شب تاب جواب داد: «یک بار پشت آهویی نشسته بودم. توی کوه بودم. ازآن بالا، یک دره پیدا بود. توی دره، یک آسمان پر از ستارههای زیبا بود، اما ابری نداشت. تازه هر چه از شب میگذشت، ستارههایش یکییکی خاموش میشدند.»
لاک پشت آهی کشید و راه افتاد. دیگر چیزی به صبح نمانده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 5