نسیم خنکی، آرام میوزید.
لاک پشت، خسته و تشنه بود.
دنبال نسیم رفت.
ناگهان خودش را لب یک پرتگاه دید.
میخواست کنار برود که چشمش افتاد به یک برکه.
نه! به یک آسمان.
نه! یک آسمان که توی برکه افتاده بود، با یک ماه گرد نقرهای، ستارههای قرمز پولکی، ابرهای پاره پاره.
لاک پشت از خوش حالی فریاد کشید. دست و پایش لرزید.
بعد هم پرت شد پایین.
لحظهای بعد، وقتی چشمش را باز کرد، توی برکه، نه! توی آسمان بود.
آسمانی که زیر پایش بود. خانهی زیبایش بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 142صفحه 6