تصمیم کلاغ
لاله جعفری
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
جوجه کلاغی بود که روی درخت بلندی لانه داشت.
یک شب که جوجه کلاغ میخواست بخوابد، یک ستارهی کوچولو رادید که لای شاخههای درخت گیر کرده. جوجه کلاغ دلش سوخت.
با خودش گفت: «طفلکی ستاره! از لانهاش بیرون افتاده. باید او رانجات بدهم.»
سینهاش راصاف کرد، نوکش را بالا گرفت و پر زد آن بالا.
رفت تا به ستاره کمک کند، اما هر چه پر زد، به ستاره نرسید. گفت: «چه درخت بلندی! پس نوکش کو؟»
سرش را بالا گرفت تا نوک درخت را پیدا کند. که دوباره ستاره رادید. ستاره پر زده بود توی آسمان.
جوجه کلاغ، خوشحال قارقارش را سر داد: «حالا ستاره به لانهاش میرود.»
اما یک دفعه دید ابر آمد و ستاره توی ابر افتاد.
جوجه کلاغ گفت: «ای وای! باز هم که گیر افتادی!»
بعد با خودش فکر کرد تا خودم ستاره را به لانهاش نرسانم، فایده ندارد. جوجه کلاغ پر زد به طرف ابر.
اما ابر آن دور دورها بود.
بال و پر جوجه کلاغ، قدرت آن همه پریدن را نداشت.
جوجه کلاغ غصهدار شد.
به ستاره نگاهی کرد و آه کشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 4