شدم. ما با هم بازی کردیم.»
گفت: «تو با یک بازی کردی؟ باید او را شکار میکردی!»
گفت: «نه! او دوست من است.»
گفت: «تو یک هستی. یک نمیتواند با یک دوست بـاشد. چون آنها غذای خوش مزهای برای ما هستند.»
چیزی نگفت.
اما او دلش نمیخواست دوست خوبش را بخورد.
فردای آن روز، و تصمــیم گرفتند که هیچ وقت به خـانهی هم نــروند ولی همیشه بـا هم دوست باشند.
این رازی بود که فقط و و چمنزار از آن با خبر بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 19