فکر کرد بیچاره ستاره! آن جا از گرسنگی میمیرد. اما زود با خودش گفت: «نه! من نمیگذارم بمیرد.»
تمام قدرتش را جمع کرد و باز هم بالاتر، پر زد. بالا و بالاتر. اما زود خسته شد.
دیگر صدای قارقارش هم در نیامد.
دور خودش چرخ خورد. چرخ خورد و چرخ خورد و به سرعت پایین رفت.
جوجه کلاغ چشمهایش را بست و ناله کرد: «طفلکی ستاره! حالا چه کسی کمکش میکند؟»
جوجه کلاغ، تالاپی افتاد توی لانهاش.
قار و قار آه و ناله کرد: «آخ پرم، آخ بالم...»
تا چشمهایش را بازکرد، لای شاخهها، ستاره را دید. گفت: «بازگیرافتادی؟»
اما ستاره فقط نگاهش کرد.
جوجه کلاغ گفت:
«ستاره کوچولو، مگر راه لانهات را بلد نیستی؟»
ستاره باز هم فقط نگاهش کرد.
جوجه کلاغ دلش سوخت. با خودش گفت: «طفلکی ستاره گم شده! شاید هم عقاب یا
شاهین دیده و ترسیده.»
بعد در حالی که از درد ناله میکرد، داد زد:
«ازهیچ چیز نترس! من اینجا هستم. خودم نجاتت میدهم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 5