کمی فکر کرد و گفت: «باید از مادرم اجازه بگیرم.»
و با هم رفتند تا از اجازه بگیرند.
وقتی ، را دید، به گفت: «زود بیا توی خانه!»
گفت: «اجازه میدهید به خانهی دوستم بروم؟»
گفت: «نه !زود بیا توی خانه.»
توی خانه رفت و هم به خانهی خودشان برگشت.
به گفت: «تو یک هستی. هیچ وقت نباید به خانهی بروی. اگر تو را ببیند، فورا شکارت میکند.
گفت: «ولی خیلی مهربان است.»
گفت: «نه! هیچ وقت به خانهی آنها نرو.»
وقتی به خانه برگشت، با خوشحالی پیش رفت و گفت: «امروز با یک دوست
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 18