کنار دریا ایستاده بودم که موج آمد و پاهایم را قلقلک داد. گفتم: «من که ماهی نیستم!»
مادرم گفت: «دریا میخواهد با تو دوست شود. او میداند که تو ماهی نیستی! دریا، پاهای مرا قلقلک میداد و من میخندیدم.
دریا موجهایش را جمع میکرد و دوباره آنها را روی پاهای من میریخت. روی موجهای نرم دریا دست کشیدم و با دریا دوست شدم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 144صفحه 22