شیر با صدای بلند خندید و گفت: «فقط پرندهها نوک دارند. تو یک پرنده هستی ولی من یک شیر هستم. شیرها یک دهان بزرگ با دندانهایی قوی و محکم دارند.»
جوجه پرسید: «پس چه طوری آب میخوری؟»
شیر گفت: «با زبانم آب را برمیدارم و میخورم.»
جوجه کوچولو کنار رودخانه برگشت.
همان جا نشست و هایهای گریه کرد.
چون در نقاشی پریا، هیچ پرندهای نبود که نوکش را به جوجه کوچولو بدهد.
همین موقع پریا به اتاق برگشت تا دفتر نقاشی و مداد رنگیهایش را جمع کند، اما چشمش به جوجه کوچولو افتاد که نوک نداشت.
با مداد نارنجی یک نوک کوچک و زیبا برای او کشید.
جوجه کوچولو خندید و شروع کرد به آب خوردن از رودخانه.
پریا هیچ وقت نفهمید که آن روز جوجه کوچولو چه قدر گریه کرده بود و اشکهایش قطره قطره توی رودخانهی آبی نقاشی ریخته بود.
رودخانهای که آب آن یک کمی شور شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 149صفحه 6