زیر برگ را نگاه کرد و را دید که یک کوچولو را از گردنش آویزانکرده و با دو تا چوب کوچک به آن میزند.
گفت: «ولی من صدای را هم نشنیدم.»
و به هم نگاه کردند و گفتند: «ولی ما فکر میکردیم همه صدای ما را میشنوند.»
گفت: «شما خیلی کوچولو هستید، برای همین هم هیچکس صدای و آوازتان را نمیشنود.»
، را روی زمین گذاشت و به گفت: «دیدی گفتم بیفایده است!»
با ناراحتی گفت: «من دیگر آواز نمیخوانم.»
گفت: «ولی من فکر خوبی دارم.»
گفت: «فکری که ما را بزرگ میکند؟»
گفت: «نه!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 149صفحه 18