قصهی حیوانات
6) گرگ سیاه، پشت علفها بود که آقا گرگه را دید. پرید توی آب و او را نجات داد.
5) اما ناگهان توی آب رودخانه افتاد.
8) خانم گرگه هیچ وقت نفهمید آن روز چرا آقا گرگه بعد از زوزهی سلام، دیر به خانه رسید!
7) آقا گرگه و گرگ سیاه با هم دوست شدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 149صفحه 21