فرشتهها
پدربزرگ مشغول درست کردن رادیو بود. به دستهایش نگاه کردم.
دستهای پدربزرگم، خیلی پیر بود و نمیتوانست پیچ گوشتی را محکم به دست بگیرد.
پیش دایی عباس رفتم و گفتم: «پدربزرگ نمیتواند پیچ گوشتی را محکم بگیرد. بیا و به او کمک کن.»
دایی عباس گفت: «پدربزرگ بهتر از همه میتواند رادیو را تعمیر کند. من تعمیر رادیو بلد نیستم.»
گفتم: «پدربزرگ خیلی پیر شده!»
دایی عباس گفت: «پدربزرگ، از همهی ما بزرگتر است و از همهی ما بیشتر میداند. او دوست دارد که کارهایش را خودش انجام دهد، مثل امام که همیشه کارهایشان را با دقت و حوصله انجام میدادند و تا وقتی مجبور نبودند، از کسی کمک نمیخواستند.»
پیش پدربزرگ برگشتم.
او پیچ رادیو را باز کرده بود.
دستم را دور گردنش انداختم و او را بوسیدم.
پدربزرگ گفت: «بوسهی یک فرشتهی کوچولو مرا خیلی خیلی شاد میکند.»
عکس امام، توی قاب میخندید.
فکر میکنم یک فرشتهی کوچولو، امام را بوسیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 151صفحه 8