قصهی حیوانات
1) یک روز وقتی که قوی سفید، کنار دریاچه بود...
2( چشمش به تخمهایی افتاد که روی شنهای کنار دریاچه بودند.
3) قو با عجله پرواز کرد و پیش بقیه قوها رفت.
4) و به آنها گفت: «پرندهای تخمهایش را کنار دریاچه رها کرده و رفته است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 151صفحه 20