جادوی دوستی
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
جادوگر، تک و تنها توی خانه نشسته بود و از پنجره به خانهی موشی نگاه میکرد.
خانهی موشی پر از مهمان بود.
او همهی دوستانش را به خانهاش دعوت کرده بود.
آنها با هم حرف می زدندو می خندیدند.
اما جادوگر، تنهای تنها بود.
جادوگر، کتاب جادو را ورق زد و ورق زد.
همین موقع کسی به در خانه زد.
جادوگر در را باز کرد و موشی را پشت در دید.
موشی گفت: «پس چرا به میهمانی نیامدی؟»
جادوگر گفت: «چون من مثل تو، دوستان زیادی ندارم و جز تو هیچ کس را نمیشناسم.» موشی گفت: «خب بیا و با دوستان من دوست شو!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 151صفحه 4