من گم شدهام
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که فیل کوچولو همراه مادر و بقیهی فیلها به طرف رودخانه میرفت،. چشمش به یک پروانهی قشنگ و رنگارنگ افتاد.
فیل کوچولو دنبال پروانه رفت تا با او بازی کند. اماپروانه اصلا نمیخواست با فیل کوچولو بازی کند. پروانه رفت و فیل کوچولو رفت.
پروانه لابهلای گلها گم شد و فیل کوچولو نتوانست او را پیدا کند.
راستش فیل کوچولو هم گم شده بود، چون هرچه به دور و بر نگاه کرد، مادرش را ندید.
روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن.
بچه میمون و مادرش از آنجا رد میشدند که فیل کوچولو را دیدند.
بچه میمون پرسید: «چی شده چرا گریه میکنی؟»
فیل کوچولو گفت: «مادرم را گم کردهام.»
بچه میمون گفت: «مگر تو بغل مادرت نبودی؟»
فیل کوچولو گفت: «نه!»
بچه میمون پرید بغل مادرش و گفت: «هروقت خواستیدازجایی به جای دیگربروید، برو بغلمادرت.
این طوری گم نمی شوی.»
ناگهان بچه کانگورو در حالی که میخندید پیش آنها آمد وگفت: «اگر بروی توی کیسهی مادرت خیلی بهتر است. این طوری هم گم نمیشوی، هم راحت مینشینی و همهجا را تماشا میکنی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 162صفحه 4