از ترس نمیدانست چه کند؟
به غاری که در آن زندگی میکرد رفت و را صدا زد. اما هم جوابی نداد.
دوباره صدای وحشتناک به گوش رسید.
در حالی که از ترس میلرزید، پیش رفت و گفت: «دوست من سلام. میدانی چه شده؟» که حسابی خواب آلود بود، پرسید: «چی شده؟»
گفت: «حیوان وحشتناکی به جنگل آمده. او فریاد میکشد و حیوانات دیگر را میخورد.» با تعجب گفت: «تو خودت او را دیدی.»
گفت: «نه! صدای او را شنیدم.او و و را خورده.» کمی فکر کرد وگفت: «همهی دوستان ما را خورده»
در حالی که میلرزید گفت: «باید فرار کنیم وگرنه ما را هم میخورد.» گفت: «من فرار نمیکنم. میخواهم او را ببینم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 162صفحه 18