بچه پلنگ از پشت درختها بیرون آمد و گفت: «من فکر میکنم اگر مادرت با دهان، گردنت را بگیرد و تو را بلند کند بیشتر خوشت بیاید، چون مثل این میماند که درحال
پرواز هستی. اینطوری اصلا گم نمیشوی.»
فیل کوچولو اشکهایش را پاک کرد و به میمون و پلنگ و کانگورو نگاه کرد.
ناگهان صدای مادرش را شنید که او را صدا می کرد.
فیل کوچولو با خوشحالی از دوستانش خداحافظی کرد و پیش مادرش رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 162صفحه 5