ستارهی یخی
مرجان کشاورزی آزاد
آخرین روزهای فصل پاییز بود و آسمان پر شده بود از ابرهای بارانی.
قطرههای باران شاد و خندان منتظر بودند تا زودتر از ابر جدا شوند و بر زمین ببارند.
اما یک قطرهی کوچولو، یک گوشه پنهان شده بود. ابر پرسید: «تو نمیخواهی بباری؟»
قطره گفت: «نه! من میخواهم بمانم و برف شوم!»
ابر خندید و گفت: «ولی من به تنهایی نمیتوانم تو را برفکنم. شاید طول بکشد. چندین روز. باید ابرهای دیگر هم به کمک من بیایند.»
قطره گفت: «میخواهم برف شوم، یک ستارهی یخی زیبا و کوچولو، بعد،آرام ببارم. برقصم و ببارم. بچرخم و ببارم نمیخواهم فقط یک قطره ی باران باشم.»
ابر گفت: «پس صبر کن و منتظر باش!»
قطرههای ریز و درشت باران، پشت سر هم به طرف زمین سرازیر شدند. باریدند و خندیدند.
روی زمین افتادند و دست به دست هم دادند. بعد شرو شر روان شدند.
جوی و رود و دریا شدند.
اما قطرهی کوچولو پیش ابر ماند. باد ابر را با خودش برد.
ابری که نه باران داشت و نه برف.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 170صفحه 4