فرشتهها
پدربزرگ داشت نماز میخواند.
من هم کنار پدربزرگ نشسته بودم.
حسین توی اتاق آمد و تسبیح پدربزرگ را از توی جانماز او برداشت.
من میخواستم تسبیح را از حسین بگیرم که او فرار کرد و از اتاق بیرون رفت. من هم دنبال او رفتم و تسبیح را از او گرفتم.
حسین، شروع کرد به گریه کردن.
گفتم: «این تسبیح مال پدربزرگ است. نباید آن را بر میداشتی. حالا خدا ناراحت میشود.» پدربزرگ نمازش را تمام کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و حسین را بغل گرفت وگفت: «خدا هیچ وقت، هیچ وقت از بچهها ناراحت نمیشود. او خیلی مهربان است. خنده و بازی بچهها همیشه خدا را خوشحال میکند.»
پدربزرگ تسبیح را به دست حسین داد.
مرا بوسید وگفت: « تو خوب و مهربانی، حسین کوچک است و هنوز خیلی
چیزها را نمیداند.ما باید با مهربانی و خوش اخلاقی همه چیز رابه او یاد بدهیم.» من و پدربزرگ، حسین را به اتاق بردیم.
حسین تسبیح را توی جانماز گذاشت وخودش آن را تا کرد.
من و پدربزرگ برای او دست زدیم و به او آفرین گفتیم. حسین هم خندید و دست زد.
فکر میکنم فرشتهها هم دست میزدند و میخندیدند تا خدا خوشحال باشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 170صفحه 8