این طوری شد که و و به دنبال رفتند.
آنها از رود گذشتند و به مرداب کوچکی رسیدند.
پشت نیهای بلند، یک زیبا روییده بود.
و و با خوشحالی به نزدیک شدند.
گفت: «زیبا نیست؟»
همه گفتند: «خیلی خیلی زیباست!»
از آن روز به بعد هر صبح و و به کنار میرفتند و آن جا بازی میکردند.
رفته بود. شاید رفته بود تا چیزهای زیبایی برای دوستانش پیدا کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 170صفحه 19