فقط یک قطرهی کوچولو داشت، یک قطرهی کوچک با یک آرزوی بزرگ.
یک روز، وقتی که قطره از خواب بیدار شد، دور و برش را پر از ابر دید. ابرهایی که آمده بودند با هم یکی شوند.
ابرهایی که میخواستند ستارههای یخی خود را بر زمین ببارند.
قطره با خوشحالی گفت: «حالا وقت آن رسیده تا من هم یک ستارهی یخی شوم! وقت آن رسیده تا برف شوم!» ابر خندید وگفت: «تو یک ستارهی یخی شدهای! تو دیگر قطرهی باران نیستی. بچرخ و برقص وببار!»
ستارهی یخی خندید.
صورت نرم ابر را بوسید و همراه بقیهی دانههای برفی، خندید و رقصید و چرخید و بارید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 170صفحه 6