یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روز تولد سنجاب بود و همه برای جشن دعوت بودند.موش از همه زودتر آماده شد تا برا ی جشن تولد سنجاب برود. اما وقتی از لانه بیرون آمد دید که باران می بارد. پیش خودش گفت:« اصلاً دلم نمی خواهد وقتی به مهمانی می روم، مثل یک موش آب کشیده باشم!»
برای همین هم برگشت توی لانه، پشت پنجره رفت و منتظر شد تا باران بند بیاید.
همین که موش پشت پنجره ایستاد. دید که هوا آفتابی است و از باران هم خبری نیست.
با خوشحالی دوباره آماده شد و از در بیرون آمد. اما دید باز هم باران می آید آن هم چه بارانی، موش دوباره برگشت توی خانه.
با خودش گفت:« بهتر است چترم را بردارم و به مهمانی بروم. این طوری بهتر است.»
موش چترش را باز کرد و آن را روی سرش گرفت و از در بیرون رفت.
اما هوا آفتابی بود و باران نمی بارید.
موش با تعجب به آسمان نگاه کرد و گفت:« چه هوای عجیبی.»
بعد چتر را بست.
همین موقع باران شروع کرد به باریدن
موش خیلی عصبانی شد و فریاد زد: این دیگر چه جور هوایی است؟
ناگهان از پشت بوته ها فیل بیرون آمد و گفت:« هوا خیلی هم خوب است. تو چرا این قدر عصبانی هستی؟»
موش گفت:« اصلا معلوم نیست هوا آفتابی است یا ابری!»
فیل به آسمان نگاه کرد و گفت:« خب معلوم است هوا آفتابی است!»
موش گفت:« ولی الان باران می بارید. نگاه کن! زمین خیس است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 183صفحه 4