تا این که تصمیم مهمی گرفت
.....به طرف میدان شهر پرواز کرد.
دوست او .... کنار میدان ایستاده بود.
..... ماجرای .... و ... بد صدای آن را برای...... تعریف کرد.
........ فوراً دنبال ...... رفت و در کنار درختی که ...... در آن ... داشت منتظر ماند.
همین موقع .... از راه رسید و مثل همیشه شروع کرد به .... زدن.
......... به .... دستور ایست داد و به او گفت:« اگر یک بار دیگر با صدای ..... مزاحم کسی شود، دیگر حق ندارد در خیابان رفت و آمد کند.
....... به و ........... و .. قول داد که دیگر هیچ وقت بی خودی ...... نزند و از آن روز به بعد هیچ کس صدای ....... را نشنید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 183صفحه 19