مرغ و پیر زن
یکی بود، یکی نبود.
در دهکدهای کوچک و زیبا، پیرزنی تنها زندگی میکرد.
پیرزن یک مرغ داشت که هر روز یک تخم میگذاشت. پیـر زن تخـم مـرغها را جـمع میکرد و آخر هفته، آنها را به بازار ده میبرد و میفروخت. بعد با پول آن، آرد و شیر و پارچه میخرید. روزها به خوبی میگذشت تا این که یک روز وقتی پیرزن به سراغ لانهی مرغ رفت تا تخم مرغها را بردارد، دید که مرغ تخم نگذاشته است. با خودش گفت: «مرغ بیچاره حتما ضعیف است.» پس برای او آب و دانهی فراوان گذاشت تا بخورد و قوی شود و دوباره تخم بگذارد. مرغ دانهها را خورد و تصمیم گرفت باز هم تخم نگذارد تا پیرزن دانهی بیشتری به او بدهد. چند روز گذشت. هر بار که پیرزن به لانهی مرغ سر میزد، دست خالی برمیگشت. تا این که یک روز تصمیم گرفت، مرغ را بفروشد و با پول آن چیزهایی را که لازم دارد بخرد. پیرزن مرغ را به همسایهاش فروخت. اما پول آن را خرج نکرد. او با خود گفت: «من که دیگر مرغی ندارم برایم تخم بگذارد، پس پولم را کمکم خرج میکنم.» چند روز گذشت. مرغ در خانهی همسایه خوشحال نبود. آن جا پر .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 4