از مرغ و خروسهای شکمویی بود که همهی دانهها را میخوردند و به او چیزی نمیدادند. مرغ دلش برای پیرزن و لانهی کوچکش تنگ شده بود او پشیمان بود و نمیدانست چه کند.
یک روز وقتی پیرزن به حیات رفت، نزدیک لانه مرغ یک تخممرغ دید. با تعجب به دوروبر نگاه کرد اما مرغی آن جا نبود. فردای آن روز باز هم نزدیک لانه یک تخممرغ دید. چند روز گذشت و پیرزن هر روز یک تخم مرغ در حیاط پیدا کرد. این بار پیرزن نزدیک لانه آب و دانه گذاشت مثل روزهای
قبل! مرغ از پشت بوتهها
بیرون آمد و آب و دانه را
خورد. پیرزن، مرغ را برداشت،
و به خانهی همسایه رفت. همسایه
تا پیرزن را دید گفت: «من مرغ تو را نمیخواهم. نه تخم میگذارد نه
این جا میماند!آن را پس بگیر!»
پیرزن با خوش حالی پول مرغ را به همسایه داد و به خانه برگشت. حالا مرغ هر روز یک تخم میگذارد و پیرزن هر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 6