مجله خردسال 242 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 242 صفحه 8

فرشته­ها از صبح، من و پدر و مادرم، همراه دایی عباس و حسین و زن دایی، به پارک رفتیم. آن جا به ما خیلی خوش گذشت. من و حسین آن قدر بازی کردیم که حسابی خسته شدیم. بعد همه به خانه برگشتیم. توی اتاق نشسته بودیم که مادرم چای آورد. اما پدرم نبود. گفتم: «پس پدر کجاست!» مادرم اخم­هایش را در هم کرد و گفت: «مشغول تمیز کردن کفش­های گلی شما است.» دایی عباس گفت: «امروز خیلی توی خاک و گل دویدی و اصلا فکر نکردی که کفش­هایت کثیف می­شوند و یک نفر باید آن­ها را تمیز کند.» مادرم گفت: « به یادروز­هایی که امام در پاریس بودند افتادم،در پاریس خانه­ی امام خیلی کوچک بود، برای همین هم نماز جماعت را در حیاط و زیر چادر می­خواندند. روزهای بارانی، وقتی امام از خانه به حیـاط می­رفتند، کفـش­هایشان گلـی مـی­شد و خانمی که در منزل امام کار می­کردند، هر روز کفش­ها را پاک می­کردند، خیلی زود، امام متوجه شدند، و بـرای این که زحمـت آن خانم را کـم کنند، بـا احتیـاط و آرام راه می­رفتند تا کفش­هایشان خیلی کثیف نشود.» پیش پدرم رفتم. کفش­هایم تمیز تمیز شده بودند. پدر را بوسیدم و از او تشـکر کردم و قول دادم از این به بعد مراقب باشم تا کفش­هایم خیلی کثیف نشود. پدرم خندید و با من به اتاق برگشت. آن وقت همه با هم چای خوردیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 8