فرشتهها
از صبح، من و پدر و مادرم، همراه دایی عباس و حسین و زن دایی، به پارک رفتیم. آن جا به ما خیلی خوش گذشت. من و حسین آن قدر بازی کردیم که حسابی خسته شدیم. بعد همه به خانه برگشتیم.
توی اتاق نشسته بودیم که مادرم چای آورد. اما پدرم نبود.
گفتم: «پس پدر کجاست!» مادرم اخمهایش را در هم کرد و گفت: «مشغول تمیز کردن کفشهای گلی شما است.»
دایی عباس گفت: «امروز خیلی توی خاک و گل دویدی و اصلا فکر نکردی که کفشهایت کثیف میشوند و یک نفر باید آنها را تمیز کند.» مادرم گفت: « به یادروزهایی که امام در پاریس بودند افتادم،در پاریس خانهی امام خیلی کوچک بود، برای همین هم نماز جماعت را در حیاط و زیر چادر میخواندند. روزهای بارانی، وقتی امام از خانه به حیـاط میرفتند، کفـشهایشان گلـی مـیشد و خانمی که در منزل امام کار میکردند، هر روز کفشها را پاک میکردند، خیلی زود، امام متوجه شدند، و بـرای این که زحمـت آن خانم را کـم کنند، بـا احتیـاط و آرام راه میرفتند تا کفشهایشان خیلی کثیف نشود.»
پیش پدرم رفتم. کفشهایم تمیز تمیز شده بودند. پدر را بوسیدم و از او تشـکر کردم و قول دادم از این به بعد مراقب باشم تا کفشهایم خیلی کثیف نشود. پدرم خندید و با من به اتاق برگشت. آن وقت همه با هم چای خوردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 8