پدر من...
پدر من یک فرمانده ارتش است. او خیلی قوی و شجاع است.
در جنگ با عراقیها، پاهای پدرم زخمی شد و حالا او پا ندارد و روی صندلی چرخ دار حرکت میکند.
پدر من در ارتش به سربازها درس میدهد. او دربارهی جنگ خیلی چیزها میداند، اما جنگ را دوست نداریم.
پدرم مـیگوید: «وقتـی جنـگ میشود، گـلها، درخـتها، بچـههـا و پـرندهها میمیرند.»
او هر وقت که به یاد روزهای جنگ میافتد، غمگین میشود.
آن وقت من او را بغل میگیرم و دهتا بوسش میکنم تا دوباره بخندد و خوش حال بشود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 23