و گفتند: «راز و !» خندید و گفت: «این که راز نیست. فردا شما هم با من بیایید تا همه چیز را بفهمید.»
فردای آن روز و و به طرف بالای تپه رفتند.
هم آمده بود. تا آنها را دید گفت: «عجله کنید! زود بیایید این جا، بالاخره از پیله بیرون آمد!»
بعد و و روی سر نشستند و رفتند بالای .
لابه لای شاخهها یک پیلهی کوچولو دیدند که آرام آرام از آن بیرون میآمد. و و با خوش حالی به هم نگاه کردند و گفتند: «چه راز قشنگی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 242صفحه 20