فرشتهها
مادر و پدرم همهی وسایل خانه را جمع کرده بودند.
ما میخواستیم اسباب کشی کنیم و به خانهی دیگری برویم.
به مادرم گفتم: «اگر ما از اینجا برویم، خدا میتواند مرا پیدا کند؟» مادرم خندید و گفت: «تو هرجـا که بروی، خـدا تو را میبیند. خدا هیچ وقت بندههایش را گم نمیکند.»
اما من میدانستم که پیدا کردن یک بندهی کوچولو بین این همه آدم کار سختی است.
میترسیدم خدا مرا گم کند.
پشت پنجره نشسته بودم و به خدا فکر میکردم. یک پروانه کنار پنجره نشست و به من نگاه کرد.
پدرم گفت: «زود باش! ماشین منتظر است، باید برویم.» ما به خانهی جدید رفتیم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم تا خدا مرا ببیند.
همین موقع پروانه را دیدم که پشت پنجره نشسته بود و مرا نگاه میکرد. خدا او را فرستاده بود. خدا میدانست من کجا هستم.
خدا هرگز مرا گم نمیکند، هرچهقدر هم کوچک باشم! او مهربان است و هیچ وقت مرا فراموش نمیکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 214صفحه 8