قصهی حیوانات
2) اما خانم پلنگ میدانست که
او چه قدر
قوی است!
1) یک روز آقای پلنگ، یک گله گاو وحشی را دید و گفت: «با شکار یک گاو به بچهها نشـان میدهـم که پدرشان چه قدر قوی است.
3) آقـای پلنگ به گاوها نزدیک شـد. نـزدیک و نزدیکتر،و آرام از کنارشان
گذشت!
4) خانم پلنگ غش غش خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 214صفحه 20