5)آقای پلنگ به سراغ بابونها رفت...
7) او پیش خـانـم پلنگ آمـد و گـفت: «فقط میخواستم به بچهها نشان دهم که پدرشان چه قدر با مزه است!»
6) اما این بار نتوانسـت آرام از کنـارشان بگذرد و پا به فرار گذاشت!
8) آن روز آقای پلنـگ چـیزی شـکار نکرد، اما
بچههایش را حسابی خنداند!
.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 214صفحه 21