یک درخت، چهار تا کلاغ
چی سوخته است
افسانه شعباننژاد
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود روی یک درخت چهار تا کلاغ نشسته بودند. کلاغها از اینجا و آنجا حرف میزدند. یکدفعه یکی از آنها نوکش را تکان داد و گفت: « بوی سوختن میآید فکر کنم آش خاله جان است که میسوزد.»
کلاغ دومی نوکش را تکان داد و گفت: «بوی آش سوخته نیست. فکر کنم نان عمه جان است که میسوزد.»
کلغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: «نه بوی آش سوخته است نه بوی نان سوخته فکر کنم کباب خان عمو است که میسوزد.»
کلاغ چهارمی گوشهایش را تیز کرد و گفت: «صدایی میآید بعد هم پر زد و بالا رفت از آن بالا فیله را دید که داشت گریه میکرد کلاغ چهارمی پرید و به او رسید. و گفت: «چی شده است؟»
فیله گفت: «داشتم آتش توی اجاقم را فوت میکردم که دماغم سوخت.»
کلاغ چهارمی پر زد و به لانه برگشت و گفت: « نه بوی آش سوخته بود نه بوی نان و کباب سوخته بوی دماغ سوخته بود دماغ فیله سوخته است.»
سه تا کلاغ قارقار خندیدند کلاغ چهارم گفت: «این که خنده ندارد بیایید برویم و به آقا فیله که دماغش سوخته کمک کنیم.»
چهار تا کلاغ پریدند و رفتندتا به فیل دماغ سوخته کمک کنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 01صفحه 24