
هر روز خانهمان شلوغ بود. من و برادرم اصلاً آرامش نداشتیم. تا میخواستیم یک چرت بخوابیم، یکی صدای جیغ در خانه را در میآورد و ما از خواب میپریدیم. بعضی وقتها خواب میدیدیم که موش آمده است ما را بخورد، آن وقت جیغ و داد راه میانداختیم. بعد بابایی، مامانی را صدا میزد و میگفت: «بدو بیا که این دو تا وروجک خونه رو گذاشتن رو سرشون.»
ما فهمیدیم که اسم ما را گذاشتهاند «وروجک»؛ ولی نفهمیدیم که چرا هردوتایمان یک اسم داریم؛ شاید چون ما دو قلو بودیم.
چند روز بعد، یکدفعه خانهمان شلوغ شد، یعنی شلوغتر. همه مهمانها آمدند. برادرم گفت: «کاشکی تو همون شکم مامانی مونده بودیمها!»
داستان های یک قل و دوقل
طاهره ایبد
قسمت پنجم
گفتم: «نمیشه حالا برگردیم؟»
برادرم گفت: «فکر نکـنم، ولی این جـا خیلی نینیها رو اذیت میکنن.»
مهمانها آمدند توی آن اتاق بزرگ. بعد بابایی و مامانی آمدند و ما را بغلکردند و بردند پیش مهمانها، فهمیدیم که آنها آمدهاند تا برای ما اسم بگذارند، ولی ما که خودمان اسم داشتیم؛ اسممان وروجک بود.
یک بچۀ فضول هم آمده بود. وقتی مامانی و بابایی با مهمان ها حرف میزدند، یک بچۀ فضول هم آمدبالای سر ما، او هم پوشـک بود، ما هم پوشک بودیم؛ ولی آن بچه میتوانست روی دوتا پایش راه برود. آن بچه آمد وآن طرف برادرم نشست. ما دو تا خیلی ترسیدیم؛ برادرم گفت: « نکنه این موش باشه، یک جوری نگاه میکنه.»
گفتم: «فکر نکنم، این که از ما خیلی گندهتر نیست.»
بچۀ فضول هی به برادرم نگاه کرد و بعد انگشتـش را آورد که بزند توی چشم برادرم، برادرم زد زیر گریه. مامانی دست کشید رویسر برادرم وگفت:«چیه عزیزم،فدات شم؟»
بعد پستانک او را گذاشت توی دهنش. پستانک اصلاً مزه نداشت. چرا داشت، مزۀ مشمای پوشک میداد اگر میرفت توی دهن آدم. اولش ما از آن، از پستانک، خوشمان نمیآمد؛ چون هرچه میمکیدم، شیر نمی آمد توی دهنمان اما تا گریه میکردیم؛ هر کس از راه میرسید آن را می گذاشت توی دهنمان. خب ما هم فکر کردیم که باید ان را بمکیم.
مامانی به آن بچه فضول گفت: «برو پیش مامانت، آفرین!»
من نفهمیدم چرا مامانی به آن فضول گفت: «آفرین!»
ما دو تا آرام شدیم و مامانی دوباره با مهمانها حرف زد. یکی از مهمانها که پیر بود، داشت حرف میزد و ما بعد فهمیدیم که مامانی بزرگ ماست مابعدفهمیدیم که دو تا مامانی بزرگداریم؛ شاید به خاطر این که ما دوقلو بودیم.
یکی از مامانی بزرگها گفت: «اسم یکیشون رو باید بگذارید غضنفر که اسم بابای خدا بیامرز من بوده.»
آن یکی مامانی بزرگ هم گفت: «پس اسم یکیشون هـم باید قنبـر باشه که اسم مرحوم بابـای مامانشونه».
مامانی و بابایی به هم نگاه کردن. برادرم گفت: «به نظرت اسم وروجک بهتره یا قنبر و غنضفر.»
گفتم: «قنبر بهتره، غنضفر هم بهتره، چون این جوری هر کدوممون یک اسم برای خودمون داریم.»
بعدش مامانی و بابای داشتند در گوش هم پـچ پـچ میکردند. آن بچۀ فضول دوباره سر و کلهاش پیدا شد، من ترسیدم که توی چشم من هم انگشت بکند. خواستم قبل از این که او با انگشت چشمم را کور کند، من انگشتم را بزنم توی چشمش؛ ولی هر چه دستم را بردم بالا، به صورتش نرسید. آن بچۀ فضول نشست کنار من و هی به من نگاه کرد و هی نگاه کرد. من دوستش نداشتم. پوشکش هم بوی بدی میداد. گمانم پی پی کرده بود. بعد آن بچۀ فضول که یک خرده به من نگاه کرد، دستش را آورد جلو و پستانک را که
مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 12