مجله کودک 12 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 12 صفحه 12

هر روز خانه­مان شلوغ بود. من و برادرم اصلاً آرامش نداشتیم. تا می­خواستیم یک چرت بخوابیم، یکی صدای جیغ در خانه را در می­آورد و ما از خواب می­پریدیم. بعضی وقت­ها خواب می­دیدیم که موش آمده است ما را بخورد، آن وقت جیغ و داد راه می­انداختیم. بعد بابایی، مامانی را صدا می­زد و می­گفت: «بدو بیا که این دو تا وروجک خونه رو گذاشتن رو سرشون.» ما فهمیدیم که اسم ما را گذاشته­اند «وروجک»؛ ولی نفهمیدیم که چرا هردوتایمان یک اسم داریم؛ شاید چون ما دو قلو بودیم. چند روز بعد، یکدفعه خانه­مان شلوغ شد، یعنی شلوغ­تر. همه مهمان­ها آمدند. برادرم گفت: «کاشکی تو همون شکم مامانی مونده بودیم­ها!» داستان های یک قل و دوقل طاهره ایبد قسمت پنجم گفتم: «نمی­شه حالا برگردیم؟» برادرم گفت: «فکر نکـنم، ولی این جـا خیلی نی­نی­ها رو اذیت می­کنن.» مهمان­ها آمدند توی آن اتاق بزرگ. بعد بابایی و مامانی آمدند و ما را بغل­کردند و بردند پیش مهمان­ها، فهمیدیم که آنها آمده­اند تا برای ما اسم بگذارند، ولی ما که خودمان اسم داشتیم؛ اسم­مان وروجک بود. یک بچۀ فضول هم آمده بود. وقتی مامانی و بابایی با مهمان ها حرف می­زدند، یک بچۀ فضول هم آمدبالای سر ما، او هم پوشـک بود، ما هم پوشک بودیم؛ ولی آن بچه می­توانست روی دوتا پایش راه برود. آن بچه آمد وآن طرف برادرم نشست. ما دو تا خیلی ترسیدیم؛ برادرم گفت: « نکنه این موش باشه، یک جوری نگاه می­کنه.» گفتم: «فکر نکنم، این که از ما خیلی گنده­تر نیست.» بچۀ فضول هی به برادرم نگاه کرد و بعد انگشتـش را آورد که بزند توی چشم برادرم، برادرم زد زیر گریه. مامانی دست کشید روی­سر برادرم وگفت:«چیه عزیزم،فدات شم؟» بعد پستانک او را گذاشت توی دهنش. پستانک اصلاً مزه نداشت. چرا داشت، مزۀ مشمای پوشک می­داد اگر می­رفت توی دهن آدم. اولش ما از آن، از پستانک، خوشمان نمی­آمد؛ چون هرچه می­مکیدم، شیر نمی آمد توی دهنمان اما تا گریه می­کردیم؛ هر کس از راه می­رسید آن را می گذاشت توی دهنمان. خب ما هم فکر کردیم که باید ان را بمکیم. مامانی به آن بچه فضول گفت: «برو پیش مامانت، آفرین!» من نفهمیدم چرا مامانی به آن فضول گفت: «آفرین!» ما دو تا آرام شدیم و مامانی دوباره با مهمان­ها حرف زد. یکی از مهمانها که پیر بود، داشت حرف می­زد و ما بعد فهمیدیم که مامانی بزرگ ماست مابعدفهمیدیم که دو تا مامانی بزرگ­داریم؛ شاید به خاطر این که ما دوقلو بودیم. یکی از مامانی بزرگ­ها گفت: «اسم یکی­شون رو باید بگذارید غضنفر که اسم بابای خدا بیامرز من بوده.» آن یکی مامانی بزرگ هم گفت: «پس اسم یکی­شون هـم باید قنبـر باشه که اسم مرحوم بابـای مامانشونه». مامانی و بابایی به هم نگاه کردن. برادرم گفت: «به نظرت اسم وروجک بهتره یا قنبر و غنضفر.» گفتم: «قنبر بهتره، غنضفر هم بهتره، چون این جوری هر کدوممون یک اسم برای خودمون داریم.» بعدش مامانی و بابای داشتند در گوش هم پـچ پـچ می­کردند. آن بچۀ فضول دوباره سر و کله­اش پیدا شد، من ترسیدم که توی چشم من هم انگشت بکند. خواستم قبل از این که او با انگشت چشمم را کور کند، من انگشتم را بزنم توی چشمش؛ ولی هر چه دستم را بردم بالا، به صورتش نرسید. آن بچۀ فضول نشست کنار من و هی به من نگاه کرد و هی نگاه کرد. من دوستش نداشتم. پوشکش هم بوی بدی می­داد. گمانم پی پی کرده بود. بعد آن بچۀ فضول که یک خرده به من نگاه کرد، دستش را آورد جلو و پستانک را که

مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 12