مجله کودک 12 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 12 صفحه 31

گفته بود: «مامان! مامان ! اگر بدانی چقدر شلوغ بود! من که رفتم حشینیه، مردم برای من شعار می­دادند. تازه! پدربزرگ هم با من آمده بود. من چیزی نگفتم، امّا پدربزرگ برایشان حرف زد. مادر خندیده بود. به سادگی و شیرینی کلام علی. به اینکه او فکر کرده بود مردم برای دیدن او آمده بودند. ماه از قاب پنجره بیرون آمده بود. در حیاط جیرجیرک­ها با صدای یکنواختی جیرجیر می­کردند و شب خنکی در جریان بود. علی چشمهایش را باز کرد، ماه را ندید. به چشمهای سنگـین مـادر چشـم دوخـت. گفـت: «هنوز شُبح نشده؟» مادر ابرو درهم کشید. - ُصبح؟ بگیر بخواب بچّه جان! تازه اوّل شب است. ماه که برود، خورشیـد کـه بیایـد، آن وقت صبـح می­شود. علی باز هم پلکهـایش را بست. به مهربانی پدربزرگ فکر کرد. مهربان­تر از او کسی نمی­تواند باشد. فکر کرد پدر و مادرش را هفت تا دوست دارد، امّا پدربزرگ را هشت تـا. او از همه بهتر زبانش را می­فهمیـد و با اینکه آن همه کار داشت، ساعتها با او بازی می­کرد. همین دیروز بود. بعـد از ناهار یکمرتبه بازی تازه­ای به ذهنش رسیده بود: «من می­شوم امام خمینی، مادر هم سخنرانی کند. پدربزرگ هم بشود مردم و شعار بدهد». مادر گفت: «پدربزرگ می­خواهد استراحت کند. برو توی حیاط و برای خودت بازی کن.» امام گفت: «چه کارش داری؟» و به اصرار علی بازی شروع شد. علی پارچه­ای را دور سرش پیچید و نشســـت روی صنـدلی. گفـت: «مـن امام هشتم. مامان! شما شـخنـرانی کن.» مادر در حالی که جلو خنده­اش را می­گرفت. سخنرانی کرد و امام همان طور که روی قـالی نشسته بود، شعار داد. عـلی خیـلی جـدّی به امـام گفت: «نه، نه، باید بلند شوید، مردم که نشسته شعار نمی­دهند.» مادر لبش را گاز گرفت. بس کن علی جان! و با تعجّب دید که امام از جایش بلند شد و ایستاد و شروع کرد به شعار دادن... علی صدای لالایی مادر را دیگر نشنید. چشمها را باز کرد، غلتید و دید که مادر با چهره­ای خسته به خواب رفته. آرام گونه­اش را بوسید. از جا بلند شد و چراغ اتاق را خاموش کرد. اتاق تاریک تاریـک نبود. مهتـاب جلو پنجره را روشن کرده بود. حس کـرد خوابـش نمی­آید. رفت کنار پنجره. ماه را نگاه کرد که خودش را آرام آرام می­کشید پشت شاخه­های رخت خرمالو، فکر می­کرد ماه که برود پشت درخت، نوبت خورشید است که بالا بیاید. نشست پشـت پنجره و همان طور زل زد بـه ماه. سـاعتـی بعـد، ماه پشـت درخـت خرمالو گم شده بود و علـی خوابـش برده بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 31