مجله کودک 12 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 12 صفحه 25

آب را روی لب­های خشک جیمی ریخت و گفت: «جیمی، خواهش می­کنم بیدار شو. من کرین هستم. صدای مـرا می­شنوی؟» دکتر استرانگ به کرین گفت: «همینـطور بـا او حرف بزن شاید صدای تو تنها چیزی باشد که او نیاز دارد.» او همچنین به همسرش گفت: «این دستمالها را خیس کن و روی دست و پای جیمی بگذار، باید تبش را پایین بیاوریم.»آنها دوباره به جیمی آب دادند. ناگهان دکتر استرانگ با هیجـان گفت: «بچه­ها شما هم دیدید؟ او لبهایش را تکان داد، آب را بلعید.» سامی گفت: «فکر کنم پلک چشم او لرزید». کرین گفت: «چشمهایت را باز کن جیمی! منم کرین. من خانواده­ای پیدا کرده­ام که می­خواهند هر دوی ما را به فرزندی بپذیرند. حالا چشمهایت را باز کن.» مادر استرانگ بـا صدایـی مهربان و لـرزان گفـت: «جیمی، پسرم بخاطر کرین چشمهایت را باز کن. او خیلی به دنبال تو گشته است». جیمی به آرامی چشمهایش را باز کرد و به بچه­ها نگاه کرد. او در حالیکه لبخند کمرنگی بر لب داشـت، آهستـه گفـت: «کرین می­دانستم به دنبـالـم می­آیی، منتظرت بودم.» سپس دوباره از حال رفـت. در همین موقع آمبولانس آمد، آنها جیم را با برانکار داخل آمبولانس گذاشتند. دکتر استرانگ هم به همراه او رفـت. بقیه هم سوار ماشین شدند و آژیرکشان به دنبال آمبولانس به بیمارستان رفتند. پرستارها و دکترها تلاش می­کردند تا جیم را نجات دهند. دکتر استرانگ گفت: «جیمی مشکلات زیـادی دارد ولی مطمئنـم که خوب می­شود.» کتی پرسید: «چه مدتی باید در بیمارستان بماند؟» دکتر گفت: «فکر می­کنم او دست کم باید یک هفته اینجا باشد. بعد او را به بیمارستان خودمان می­بریم. شاید مدت زیادی هم آنجا بماند تا پایش کاملاً خوب شود». دکتر استرانگ ادامه داد: «من و مادر استرانگ­به­یک هتل­می­رویم؛ ولی­کرین­همین­جا در بیمارستان می­ماند، او به جیم کمک می­کند تا سریعتر خوب شود. من هم به محل زندگی او تلفن می­کنم و خبر می­دهم که کرین با ماست.» سامی گفت: «بنظرم بهتـر است من هم مدتی به مدرسه نروم. هم برای خودم بهتر است و هم برای معلمم.» همه خندیدند. کتـی گفت: «نه سامی. او دلش برایت تنـگ می­شود.» سامی گفت: «متشکرم کتی، ولی تو خواهی منی و مجبوری مرا دوست داشته باشی.» آقای همستر گفـت: «خوب ما باید کتی را به خانه­اشان برسانیم.» همه از کتی و آقای فیشر تشکر کردند و سوار ماشین شدند. آنها خیلی خوشحال بودند و به سختی می­توانستند منتظر کرین و جیم بمانند. «به نظر شما حال جیمی کاملاً خوب می­شود؟» ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 25