مجله کودک 12 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 12 صفحه 13

توی گردنم بود، گرفت دستـش، خواستـم ازش بگیرم. دستم را بردم بالا تا با مشت بکوبم روی دستش. زدم؛ ولی دردش نیامد. صورتش را آورد جلو و یکدفعه پستانک مرا گذاشت دهنش. من بغض کردم. این دفعه واقعاً می­خواستم گریه کنم و مامانـی را صدا بزنم. مامانی و بابایـی اصلاً حواسشان به ما و آن بچۀ فضول نبود. بابایی می­گفت: «ببینید الان وضعیت فرق داره، زمونه عوض شده، این خیلی خوبه که آدم به یاد گذشتگانش باشه؛ ولی خوب باید اسم بچه­ها رو یک چیزی انتخاب کرد که امروزی­تر باشه و بچه­ها که بزرگتر شدن، بیشتر خوششون بیاد. اگه به این... من هی غرغر می­کردم، هنوز نمی­خواستم گریه کنم؛ ولی مامانی و بابایی اصلاً حواسشان به آن فضول نبود که دارد پستانک مرا می­خورد. من هی غر زدم و مشت لگد برایش ول­کردم، بعد یکهو آن بچه، پستانک را درآورد و چپاند توی دهن من، حالم به هم خورد، با زبانم شوتش کردم بیرون و تف کردم. دیگر نمی­شد چیزی نگفت.زدم زیر گریه همه­اش تقصیر مامانی و بابایی بود که همه­اش داشتند حرف می­زدند و هی سر اسم ما دعوا می­کردند. آن قل من گفت: «بیچاره، بلند بلند گریه کن، جیغ بزن». من هم زدم زیر گریه، گریه هم داشت؛ چون آن بچۀ فضول دوباره پستانک دهنی را آورده بود که بکند توی دهنم. من اول سفت دهنم را بستم؛ ولی او این چیزها حالی­اش نبود، به زور می­خواست آن را بچباند توی دهنم. من زدم زیر گریه، بابایی همان طور که داشت حرف می­زد، بغلم کرد و تکانم داد. من می­ترسیدم آن بچه برود سراغ برادرم که رفت؛ ولی تا دست زد به پستانک برادرم، برادرم جیغ و داد راه انداخت و مامانی هم فوری او را بغل کرد و به آن بچه چشم غره رفت و بچه هم زد زیر گریه و دوید و رفت پیش مامانی­اش. نوی بغل مامانی و بابایی دیگر خیالمان راحت بود. بابایی که حرف می­زد، من توی بغلش، زیر گلویش را می­دیدم که پر از خارهای ریز ریز بود. بعد مامانی گفت: «ما براشون اسم انتخاب کردیم... اسم این رو گذاشتیم محمد حسین.» بعد بابایی مرا نشان مهمان­ها داد و گفت: «این یکی هم محمد مهدیه.» ما که خودمان اسم داشتیم، اسم­مان وروجک بـود، ولی باز هم برایمان اسم گذاشتند؛ تازه من و برادرم دو تا بودیم؛ ولی آنها چهار تا اسم برایمان گذاشتند، دوتا برای من، دوتا برای برادرم که با وروجک می­شد پنج تا. بعد بــابـایی گفـت: «ان شـاءا... همـه بپسنـدند.» برادرم گفت: «اسم مال ماست به اونا چه!» آن بچه فضول که نشسته بود توی بغل مامانی­اش، حسودی­اش شد و برای من زبان درآورد. من هم زور زدم تا زبانم را برایش درآوردم؛ ولی خوب بلد نبودم. باید تمرین می­کردم. ویژه فلسطین شرح بازی روی جلد بازی نبرد سنگ

مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 13