مجله کودک 20 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 20 صفحه 6

حسن کچل بچه­ها از این طرف به آن طرف می­دویدند، کلاه حسن کچل را به هوا پرتاب می­کردند و می­گفتند: «حسن کچل کلات کو؟ کلّه کچل موهات کو؟...» حسن کچل به کلاه اناری رنگش نگاه کرد و به دنبال آن می­دوید. یک­دفعه یکی از بچه­ها کلاه را دور سرحسن کچل تاب داد و بعد آن را پرتاب کرد. کلاه مثل پرنده­ای در هوا بال بال زد و رفت و افتاد توی رودخانه. بچه­ها پا به فرار گذاشتند. حسن کچل به دنبال کلاه دوید. موجهای تند و عصبانی کلاه را می­بردند. حسن کچل گریه­کنان به کلاه که مثل یک انار سرخ از او دور و دورتر می­شد، نگاه می­کرد. کلاه رفت که رفت! ننه حسنی گفت: «غصه نخور مهربان ننه!خودم برایت یک کلاه پشمی و قشنگ بافته­ام.» ننه حسنی کلاه پشمی و سبز رنگ را از توی صندوقش بیرون آورد. حسن کچل کلاه را به سرش گذاشت و به کوچه رفت. بچه­ها دور حسن کچل جمع شدند و گفتند: «به به چه کلاهی! حسن خان،کلاه خوشمزه است یا باقلوا؟» چشم بچه­ها به باقلواهای چرب و شیرین بود.آب دهان حسن کچل هم راه افتاد و گفت: «کلاه مزه­ی عرق و پشمِ گوسفند را می­دهد، ولی باقلوا مزه­ی شیرینی و حلوا را می­دهد.» یکی از بچه­ها دوید در گوش حسن کچل گفت: «من با باقلوا فروش حرف زده­ام. اگر کلاهت را بدهی، هفت تا باقلوای خوشمزه می­دهد!» باقلوا فروش کج کج به کلاه نگاه می­کرد. حسن کچل کلاه را جلوی باقلوا فروش گرفت و گفت: «باقلوا داری؟» باقلوا فروش کلاه را لای پالان الاغش جاداد و گفت: «هر چند پر از شپش است، ولی به چهار تا باقلوا می­خرمش!» حسن کچل باقلواها را گرفت، نصف یکی از آنها را خودش خورد و بقیه را به بچه­ها داد. حسن کچل نمی­دانست چه جوابی به ننه­اش بدهد و بگوید چه بلایی به سر کلاه آورده است. به خودش گفت: «چکار کنم و چکار نکنم؟»رفت تو بازار و حمّالی کرد. از صبح تا غروب بار برد و با سکه­هایش یک کلاه سیاه و کهنه خرید. تا ننه حسنی به او گفت: «کلاهت را چه کرده­ای؟چرا عوضش کرده­ای؟» حسنی گفت: «آخه گدا بود.دلم سوخت و کلاهم را با او عوض کردم.» ننه حسنی گفت: «خیر ببینی.تا می­توانی به گدا بیچاره­ها کمک کن، اما ننه جان مگر ما دارا هستیم؟» حسن کچل جوابی نداد و رفت تو کوچه.چه باد تند و تیزی می­آمد! هر چه در و تخته و چوب و پارچه پاره بود، با باد به آسمان می­رفت.بچه­ها در دل باد از پی هم می­دویدندو «زو زو» می­گفتند. حسن کچل هم به دنبال بچه­ها می­دوید و «زو زو» می­گفت، که یک دفعه باد کلاهش را برداشت و برد. بچه­ها به کلاه که در دست باد کلّه معلّق می­زد، بالا و بالاتر می­رفت، نگاه می­کردند و قاه قاه می­خندیدند. ننه حسنی دلش برای حسن کچل سوخت و رفت یک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 6