
حسن کچل
بچهها از این
طرف به آن طرف
میدویدند، کلاه حسن
کچل را به هوا پرتاب
میکردند و میگفتند:
«حسن کچل کلات کو؟
کلّه کچل موهات
کو؟...»
حسن کچل به
کلاه اناری رنگش
نگاه کرد و به
دنبال آن میدوید. یکدفعه یکی
از بچهها کلاه را دور سرحسن کچل تاب داد و بعد آن را پرتاب
کرد. کلاه مثل پرندهای در هوا بال بال زد و رفت و افتاد توی
رودخانه.
بچهها پا به فرار گذاشتند. حسن کچل به دنبال کلاه دوید.
موجهای تند و عصبانی کلاه را میبردند. حسن کچل گریهکنان
به کلاه که مثل یک انار سرخ از او دور و دورتر میشد، نگاه
میکرد. کلاه رفت که رفت!
ننه حسنی گفت: «غصه نخور مهربان ننه!خودم برایت
یک کلاه پشمی و قشنگ بافتهام.»
ننه حسنی کلاه پشمی و سبز رنگ را از توی صندوقش
بیرون آورد. حسن کچل کلاه را به سرش گذاشت و به کوچه
رفت.
بچهها دور حسن کچل جمع شدند و گفتند: «به به چه
کلاهی! حسن خان،کلاه خوشمزه است یا باقلوا؟»
چشم بچهها به باقلواهای چرب و شیرین بود.آب دهان
حسن کچل هم راه افتاد و گفت: «کلاه مزهی عرق و پشمِ
گوسفند را میدهد، ولی باقلوا مزهی شیرینی و حلوا را میدهد.»
یکی از بچهها دوید در گوش حسن کچل گفت: «من با
باقلوا فروش حرف زدهام. اگر کلاهت را بدهی، هفت تا باقلوای
خوشمزه میدهد!»
باقلوا فروش کج کج به کلاه نگاه میکرد. حسن کچل
کلاه را جلوی باقلوا فروش گرفت و گفت: «باقلوا داری؟»
باقلوا فروش کلاه را لای پالان الاغش جاداد و گفت: «هر
چند پر از شپش است، ولی به چهار تا باقلوا میخرمش!»
حسن کچل باقلواها را گرفت، نصف یکی از آنها را خودش
خورد و بقیه را به بچهها داد.
حسن کچل نمیدانست چه جوابی به ننهاش بدهد و بگوید
چه بلایی به سر کلاه آورده است. به خودش گفت: «چکار کنم
و چکار نکنم؟»رفت تو بازار و حمّالی کرد. از صبح تا غروب بار
برد و با سکههایش یک کلاه سیاه و کهنه خرید.
تا ننه حسنی به او گفت: «کلاهت را چه کردهای؟چرا
عوضش کردهای؟»
حسنی گفت: «آخه گدا بود.دلم سوخت و کلاهم را با او
عوض کردم.»
ننه حسنی گفت: «خیر ببینی.تا میتوانی به گدا بیچارهها
کمک کن، اما ننه جان مگر ما دارا هستیم؟»
حسن کچل جوابی نداد و رفت تو کوچه.چه باد تند و تیزی
میآمد! هر چه در و تخته و چوب و پارچه پاره بود، با باد به
آسمان میرفت.بچهها در دل باد از پی هم میدویدندو «زو
زو» میگفتند.
حسن کچل هم به دنبال بچهها میدوید و «زو زو» میگفت،
که یک دفعه باد کلاهش را برداشت و برد.
بچهها به کلاه که در دست باد کلّه معلّق میزد، بالا و
بالاتر میرفت، نگاه میکردند و قاه قاه میخندیدند.
ننه حسنی دلش برای حسن کچل سوخت و رفت یک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 6