قسمت سیزدهم
داستانهای یک قل، دوقل
طاهره ایبد
بیچاره
نینیها
بیچاره ما نینیها که از دست این آدم بزرگها همهاش باید گریه کنیم. کاشکی
یک نینی بزرگی بود که زورش به این آدم بزرگها میرسید و هر بلایی که سر ما
میآوردند، اوهم سر آدم بزرگها میآورد. کاشکی اصلاً ما نینیها به دنیا نمیآمدیم،
آدم بزرگ بودیم، آخی،آنوقت دیگر یک دانه آدم بزرگ هم نمیتوانست ما را اذیت
کند.
یک روزی، نه،یک شبی، یک آدم بزرگی آمد خانهمان. وای، وای نمیدانید چه
آدم ترسناکی بود. مامانی بهش میگفت: عمُه خانم.
عمّه خانم اولش مارا بغل کرد. هی مثل لباسی مه مامانی میشوید، چلاند و
هی بوس کرد و هی گفت: «عمّه قربون سرتون، عمّه قربون چشماتون، عمّه قربون
دهنتون و...»
همین جوری هی میگفت و هی ما را له و لورده میکرد. من به محمد حسین
گفتم: «کاشکی هر وقت یک آدم بزرگی میآمد خونهمون که ما رو اذیت کنه، ما
میتونستیم بدویم بریم تو شکم مامانی قایم بشیم.»
من و محمد حسین هی به عمه خانم لگد میزدیم. محمد حسین گفت:
«مشت هم بزن، شاید دردش بگیره.»
ولی نگرفت که. فقط گفت: «چقدر تکون میخورن آتیش پارهها.»
بعد بالاخره ما را گذاشت روی تشک؛ ولی هی پای من و محمد حسین را میگرفت
بالا و به پاهایمان نگاه میکرد. محمد حسین گفت: «محمد مهدی فکر کنم داره یک
نقشۀ دیگه میکشه.»
بعد یکدفعه با صدای بلند گفت: «پروین!»
پروین اسم مامانی بود. عمّه خانم آن قدر بلند گفت که ما دو تا از ترس پریدیم
بالا.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 12