مجله کودک 20 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 20 صفحه 7

حسن­کلاه» کلاه زرد و زردچوبه­ای برای او خرید. حسن کچل اوّل خجالت می­کشید کلاه را سرش بگذارد؛ ولی یواش یواش به آن عادت کرد. طوری که شب و روز آن را از سرش برنمی­داشت و ننه حسنی به او گفت: «آخه کی وقت خواب کلاه به سرش می­گذارد؟» حسن کچل کلاه را سفت به سرش فشار داد و گفت: «می­خواهم وقتی خودم را به خواب می­بینم، کچل نباشم.» ننه حسنی حرفی نزد و گذاشت حسن کچل با فکرهای خودش خوش باشد، امّا از بخت بد حسن کچل، یک روز اتفاق بدی افتاد. حسن کچل، کلاه را بالای چشمه گذشت تا از آب سرد و خنک چشمه چند مشت به سر رویش بزند. یک دفعه کلاغی که دمش کوتاه بود، آمد.کلاه را به نوکش گرفت و به هوا پرید. حسن کچل با تعجّب به کلاغ که کلاه را می­برد، نگاه کرد و گفت: «برای زمستانت خوب است... امّا خودم در زمستان چه کنم؟» بچه­ها به کلاغ و کلاه نگاه می­کردند و با صدای بلند می­خندیدند. ننه حسنی گفت: «سر کچل کلاه می­خواهد، و گرنه سر بچه­ام زیر آفتاب داغ مثل نان برشته می­شود.» به همین دلیل رفت و یک کلاه بنفش از بازار خرید. حسن کچل کلاه بنفش را بر سرش گذاشت و به بچه­های محلّه گفت: «ارث پدرم صد تا کلاه است.او می­دانست سر من کچل می­شود، به همین خاطر یک صندوق کلاه برایم به ارث گذاشته است.» بچه­ها حرف حسن کچل را باور کردند وکلاه او را به یک گدا بخشیدند. محمد رضا یوسفی حسن کچل با حسرت به کلاه نگاه کرد و به طرف آن نرفت. در دلش گفت: «آن وقت آبرویم می­رود. کاش نمی­گفتم پدرم صد تا کلاه به ارث گذاشته است.» حسن کچل با سر بی­کلاه به خانه برگت. ننه حسنی خواب بود.حسن کچل هم رفت و سرش را زیر لحاف فرو کرد. سرو صدای بچه­ها از توی کوچه می­آمد. ننه حسنی لب حوض نشسته بود و صدای بچه­ها را می­شنید.آنها به دنبال حسن کچل می­دویدند و می­گفتند: «حسن کچل کلات کو؟ کلّه کچل موهات کو؟» حسن کچل عرق ریزان از دست بچه­ها فرار کرد و به خانه آمد. ننه حسنی به سر خیس و آفتاب سوختۀ او نگاه کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 7