مجله کودک 20 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 20 صفحه 8

از جایش بلندشد، به انباری رفت. کلاه کهنه و قهوه­ای رنگی را آورد، به حسن کچل داد و گفت: «مال پدرت است. یادگاری است.خُب پدر کچل برای پسر کچل چه ارثی می­گذارد؟» حسن کچل گفت: «یک کلاه!»آن را بو کرد و به سرش گذاشت و به کوچه رفت. بچه­ها با تعجب به کلاه نگاه می­کردند و گفتند: «حسن کچل کلاه جادو بر سرت گذاشته­ای؟ چقدر قدیمی و عجیب است.» حسن کچل خندید و گفت: «بله که کلاه جادو است، هر کی این را سرش بگذارد خوشبختِ عالم می­شود.» دزد بدبختی حرف حسن کچل را شنید.از این کوچه به آن کوچه دنبال حسن رفت و رفت تا سر کوچه­ای کلاه را دزدید و فرار کرد. حسن کچل به دنبال دزد دوید. به او رسید. با هم بزن­بزن کردند. دزد یک مشت محکم به صورت حسن کچل زد و فرار کرد.حسن کچل با لب و دهان باد کرده به خانه برگشت. ننه حسنی دلش برای حسن کچل سوخت. با پشمهای رنگ به رنگ برای او یک کلاه سبزو زرد و قرمز و بنفش و قهوه­ای و سیاه و آبی بافت و گفت: «تا دل دزد بی­انصاف بسوزد!» حسن کچل با کلاه هفت رنگ به کوچه رفت. بچه­ها دور او جمع شدند. به کلاهش خیره شدند و گفتند: «حسن کچل چه کلاهی! کی چنین کلاهی را بافته؟» حسن کچل کلاه را از سرش برداشت و گفت: «بفرمایید!هر کی دوست دارد رو سرش بگذارد!» کلاه دست به دست می­گشت و این بچه و آن بچه روی سرش می­گذاشت. بچه­ها می­خندیدند و می­گفتند: «بابا تو حسن کچل نیستی، تو حسن کلاهی! رنگ به رنگ کلاه داری، به تو باید حسن کلاه گفت!» از آن روز به بعد حسن کچل شد «حسن کلاه»! ننه حسنی هم دید که بچه­ها به پسرش حسن کلاه می­گویند، برای یک یک آنها کلاهی بافت، به حسن کلاه داد و گفت: «ننه جان بده به دوست و رفیقهایت، چه اسم قشنگی برایت پیدا کرده­اند.» حسن کلاه خندید. کلاهها را روی سرش چید. به کوچه رفت و به تک تک رفیقهایش یک کلاه داد. طوری که سر خودش بی­کلاه ماند. حالا رو سر بچه­ها رنگ به رنگ کلاه بود. آنها به دور حسن کلاه می­چرخیدند و می­گفتند: «حسن کلاه، کُلات کو؟ ارثیۀ بابات کو؟...» این بچه کلاهش را به سر حسن کلاه می­گذاشت و آن بچه کلاهش را به سر حسن کلاه می­گذاشت. او هم می­خندید و به دور کوچه می­دوید. ننه حسنی هم سر و صدای بچه­ها را می­شنید و همین­طور برای آنها کلاه می­بافت. اسم حسن کچل از یاد بچه­ها رفت و همه به او گفتند: «حسن کلاه» و می­خواندند: حسن کلاه، کلات کو؟ ارثیۀ بابات کو؟ قصه­ی ما به سر رسید، حسن کلاه به آرزویش رسید! و از آن روز به بعد اسم آبادی ننه حسنی شد «حسن کلاه».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 8