مجله کودک 20 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 20 صفحه 28

تو کیستی که نمی­ترسی؟ کوچه­های بغداد از صدای خنده و شادی بچّه­ها، پر هیاهو بود. کودکان به دنبال هم می­دویدند و بازی می­کردند. ناگهان، با شنیده شدن صدای سم اسبها، بچّه­ها دست از بازی کشیدند و با چشمانی کنجکاو و منتظر به مسیر سوارانی که در راه بودند، چشم دوختند. «مأمون» خلیفۀ عبّاسی در میان جمعی از همراهانش نزدیک کودکان رسید. فضا از گرد و غبار سم اسبها تار شده بود. کودکان همین که مأمون را دیدند، با هراس پابه فرار گذاشتند و در یک چشم برهم زدن پراکنده شدند. همه به غیر از کودکی ده ساله که همچنان بر جای خود ایستاده بود. مأمون نزدیک­تر رفت و از کودک پرسید: «تو چرا هنوز ایستاده­ای؟ مگر ندیدی دوستانت چطور پا به فرار گذاشتند؟ تو چرا از جای خود حرکت نکردی؟ کودک جواب داد: «راه عبور تو تنگ نبود تا خود را کنار بکشم. جرم و خطایی هم نکرده­ام که از خلیفه بترسم و فرار کنم، پس دلیلی نداشت تا اینجا نمانم!» مأمون حیرت­زده به او نگاه می­کرد. انتظار نداشت که یک کودک چنین محکم و باوقار سخن بگوید، بی­آنکه ترسی از او داشته باشد. پرسید: «چه نام داری؟» گفت: « نام من محمّد است.» پرسید: «پسر کیستی؟» گفت: «پسر علی­بن موسی­الرّضا» مأمون، همین که نام امام رضا (ع) را شنید، بی­اختیار از اسب فرود آمد. از یاد آوردن ستمی که بر آن امام مظلوم روا داشته بود، تا مغز استخوانش سوخت. با خود گفت: «عجیب نیست که فرزند علی­بن موسی­الرّضا چنین سخن بگوید.» مأمون بر کودک و پدر بزرگوارش صلوات و رحمت فرستاد و دوباره براسب نشست و رفت. قصد شکار داشت. اما فکر کودک لحظه­ای از سرش بیرون نمی­رفت. ناگهان پرندة کوچکی را در آسمان دید. «باز» را رها کرد تا در پی شکار پرنده به آسمان برود. مأمون مسیر پرواز «باز» را با نگاه دنبال می­کرد. برای لحظاتی آسمان خالی خالی شد. دیگر او نه «باز» را دید و نه پرنده را.پس از مدّتی کوتاه «باز»برگشت، در حالی که ماهی کوچکی را به منقار گرفته بود. ماهی هنوز زنده بود و در میان منقار قوی «باز» تکان می­خورد. مأمون ماهی را در دست گرفت و به سرعت بازگشت. وقتی به محل بازی کودکان رسید، دوباره همه پراکنده شدند و به کنجی پناه بردند، همه به غیر از امام جواد (ع). حضرت مثل قبل، از جای خود حرکت نکردند. مأمون گفت: «ای محمّد! بگو این چیست که من در دست دارم.» حضرت فرمودند: «خداوند دریاها را خلق کرده است. ابرآسمانها از همین دریاها بلند می­شود و به آسمان می­رود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 28