دوستی
در زمانهای بسیار قدیم، در دهکدهای، دو کشاورز زندگی میکردند که با هم
خیلی صمیمی بودند.دوستیِ آنها از کودکی شروع شده بود و هرگز کسی ندیده
و نشنیده بود که آنها، برسر چیزی با هم دعوا کنند. آنها حتّی خانه و مزرعهشان
را کنار هم ساخته بودند و فقط یک راهِ باریک، مزرعهشان را از هم جدا میکرد.
اتفاقاً در همان دهکده، مردِ شوخطبعی هم زندگی میکرد. یک روز به سرش
زد که دوستی آن دو را، امتحان کند و ببیند آیا میتواند دوستیشان را به هم بزند
یا نه. بنابراین، کُتی درست کرد که یک آستین و نصفِ تنهاش آبی بود، و یک آستین
و نصف تنهاش قرمز! یک روز کُتش را پوشید و با خونسردی در طولِ جادۀ باریکِ
بینِ دو مزرعه راه افتاد. چون هر دو کشاورز، خیلی جدّی سرگرم کار بودند، مردِ
شوخ، سرو صدایی راه انداخت تا آنها را متوّجه خود کند. کشاورزها سرشان را بلند
کردند، او را دیدندو بعد، دوباره مشغول کار شدند.
چند دقیقه بعد، یکی از کشاورزها، کمرش را راست کرد و از دوستش پرسید:
«آن مرد را دیدی؟»
دیگری جواب داد: «آره، چطور مگر؟»
.دیدی چه کُتِ بَراقی پوشیده بود؟
.آره.
.تو میگویی چه رنگی بود؟
.چرا میپرسی؟معلوم است! آبی بود.
.آبی، مردِحسابی، عجب حرفی میزنی! یک جور قرمز بود!
.نخیر! مطمئنّم که آبی بود.
.چه چَرند! در قرمز بودنش که شک ندارم، ولی...
-بروبابا! انگار چشمت عوضی میبیند!
.خودت عوضی میبینی.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 20صفحه 24