
داستانهای
یک قل، دو قل
قسمت شانزدهم
نویسنده: طاهره ایبد
خارش دنداننینیها
هر چیزی که به محمد حسین میدادند، باید به من
هم میدادند؛ ولی بابایی یک چیزی برای محمد حسین
خریده بود که او هی آن را میگذاشت توی دهنش. مامانی
هم نمیگذاشت من آن را بردارم و بگذارم توی دهنم.
اصلاً این مامانی انگار که مرا دوست نداشت. من با او قهر
کردم.تازه با این که برای محمد حسین،آن اسباب بازی
قرمز را خریده بودند که بگذارد توی دهنش، باز هم گریه
میکرد. آن قدر از دهنش تف میآمد که متکایش خیس
میشد. همهاش به من میگفت: «دهنم میخاره، توی
دهنم میخاره.»
بعضی وقتها هم انگشتش را میکرد توی دهنش و
میجوید. یک کار بد دیگر هم میکرد که هی مامانی
مجبور بود تند تند پوشکش را عوض کند و هی پایش را
بشوید. این مامانی هم اصلاً دعوایش
نمیکرد و هی بغلش میکرد و هی
میگفت: «آخی بچهام چقدر اذیت
میشه.»
من چند بار به این مامانی گفتم
که محمد حسین دارد اذیت میکند؛
ولی مامانی که زبان مرا نمیفهمید؛ هی این محمد حسین
را بغل میکرد و راه میرفت.
من به محمد حسین گفتم: «تو خیلی داری خودت رو
لوس میکنی، مامانی هی باید غذا بپزه، ظرف بشوره، کار
داره، ولی تو میخوای هی تو رو بغل کنه.»
محمد حسین گفت: «نه خیر، لوس نمیشم، خب
دهنم میخاره.»
گفتم: «مگه میشه آدم دهنش بخاره؟»
محمد حسین زد زیر اووه،اووه.این روزها خیلی ناز
نازی شده بود. همان طور که گریه میکرد،گفت: «اصلاً
به تو ربطی نداره.»
مامانی هم هی یک چیزی میریخت توی مامانی
قلابی محمد حسین و میداد به او بخورد؛ شیر نبود، یک
چیزی بود مثل آب. محمد حسین
میگفت بد مزه است و نمیخواست
آن را خورد؛ ولی مامانی گفت: «باید
بخوری عزیزم؛ وگرنه آب بدنت کم
میشه.»
بابایی گفت: «بچه حق داره.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 5