
کیسهای که
چند روزی بود که متوکل، خلیفۀ ظالم و ستمکار، از
درد به خود میپیچید و در تب میسوخت. پزشکان و
اطرافیانش ناامید از درمان او کنار بسترش نسشته بودند.
مادر خلیفه چهرهاش را پوشاند و با اولین قطرۀ اشکی که
از چشمش جاری شد، با خود گفت: «خدایا!خوب میدانم
که متوکل به امام نقی(ع) بد کرده.خداوندا اگر درد او را
آرامش بخشی، نذر میکنم که ده هزار دینار تقدیم فرزند
بزرگوار محمد (ص) کنم. خداوند او را ببخش و دردش را
آرام کن.»
فتح بن خاقان کنار بستر متوکل نشسته بود. وقتی
شدت درد و بیتابی را در چهرۀ متوکل دید، سر پیش آورد
و آرام گفت: «اگر اجازه دهی، کسی را نزد امام نقی(ع)
بفرستم. شاید او دوای این مرض را بداند.»
متوکل نالهای کرد و گفت: «بفرستید.»
فوراً کسی را نزد امام هادی (ع) فرستادند. او حال و روز
متوکل را برای ایشان توضیح داد.امام فرمودند: «فضلۀ
گوسفند را در گلاب بخیسانید و برجایی که درد شدید است،
بگذاریدو آن را ببندید.»
وقتی پیک بازگشت و راه درمان را گفت. برخی از
حاضران خندیدند و برخی این پیشنهاد را بیحرمتی به
خلیفه دانستند؛ اما فتح بن خاقان گفت: «من ایمان دارم
که آن حضرت هیچ حرفی را بیدلیل نمیگویند. اگر آنچه
را او فرموده است انجام دهید، هیچ ضرری نخواهد داشت.»
متوکل با چهرهای سرخ و عرق کرده از تب، نالهای
کردو گفت: «هر چه میکنید زودتر که درد طاقتم را برده
بسته ماند
مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 28