مجله کودک 23 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 23 صفحه 24

پسری با دو سایه نویسنده: مارگریت ماهی مترجم: پرستور پورحسینی روزی بود و روزگاری. پسر کوچکی بود که خیلی مراقب سایۀ خودش بود. او پسر تمیز و مرتبی بود و از تمام وسایلش به همین شکل مراقبت می­کرد؛ ولی مراقبت کردن از سایه­اش عجیب بود؛ چون به نظر پسرک، فقط سایه­اش بود که او تمام عمرش را با آن می­گذراند. پسر کوچولو همیشه همه چیز را طوری مرتب و مظم می­کرد که سایه­اش در تاریکی قرار نگیرد و سعی می­کرد جای تمیزی برای آن پیدا کند. خلاصه او طوری مواظب سایه­اش بود که همه متوجه می­شدند. یک روز وقتی که داشت از مدرسه به خانه برمی­گشت، زن جادوگری سوار بر جارویش سر راه او قرار گرفت و با خندۀ زشتی که بینی دراز او را درازتر نشان می­داد،گفت: «من داشتم تو را نگاه می­کردم، دوست دارم بدانم که تو چرا این قدر مراقب سایه­ات هستی؟» پسرک در حالی که سعی می­کرد بر ترس خودش، غلبه کند،گفت: «چون...چون آن تنها چیزی است که در تمام عمرم با من است.» جادوگر سرش را تکان داد و گفت: «خوب است... خوب است. اتفاقاً من دنبال کسی می­گشتم که وقتی به مسافرت می­روم، از سایه­ام مواظبت کند. دوست ندارم این سایۀ پیر و لاغر و استخوانی را همه جا به دنبال خودم بکشانم. خودت می­دانی که سایه­ها چه دردسرهایی ایجاد می­کنند. حالا بگو ببینم می­توانی چند روزی از سایۀ من مراقبت کنی؟» پسرک کمی فکر کرد و با شک و دودلی گفت: «بله، من این کار را می­کنم.» جادوگر با خوشحالی گفت: «خیلی از تو متشکرم. من می­خواهم یکی دو هفته­ای تنها و راحت باشم، در ضمن نمی­خواهم سایه­ام هم تنها بماند و حالا با خیال راحت آن را به تو می­سپارم.» پسرک که اصلاً دلش نمی­خواست، با یک جادوگر زشت جر و بحث کند، خیلی با عجله گفت: «بسیار خوب، اما به این شرط که زود بر گردی.» جادوگر پیر خیلی خوشحال شد و با خندۀ شیطانی­اش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 23صفحه 24