
به گوش رسید و بعد طوفان شروع شد و برقها قطع شد.
سوزان رفت و با سه شمع بزرگ برگشت.
پدر گفت:: «خوب شد که شام خورده بودیم. سوزان!
بهتر است تو بخوابی.» و سپس شمعی به او داد و به سمت
پلهها راهنماییاش کرد. سوزان از پنجره اتاقش به کوههای
بلند نگاهی انداخت. ناگهان تمام برق جزیرۀ دورتر هم
قطع شد. سوزان با خنده گفت: «یک نفر دارد تمام برقها
را قطع کند.» در همین لحظه از بالای کوهها چراغهای
قرمز رنگی را دید که روشن و خاموش میشدند. با خودش
گفت: «شاید هواپیما است یا شاید یک هلیکوپتر.
سوزان سرش را به شیشه چسباند و فهمید که چراغهای
چشمکزن درست بالای دایرۀ سنگها هستند و بعد یاد آن
گودالها افتاد. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده شب بود و
پدر و مادرش هنوز بیدار بودند. تصمیم گرفت صبر کند تا
آنها بخوابند و بعد با دوچرخهاش به سمت دایرۀ سنگها
برود.
ادامه دارد
در زمین شدکه شبیه مثلث بودند؛ با رنگهای قرمز و
قهوهای. سوزان تکه کاغذی را از دفترش جدا کرد. کمی
از آنها را در کاغذ گذاشت و به خانه برگشت...
مادر کنار بخاری نشسته بود و سعی میکرد آتش
روشن کند. با خوشحالی پرسید: «روز خوبی داشتی سوزان؟»
سوزان لبخندی زد و به آشپزخانه رفت. پدر مشغول
غذا درست کردن بود. به همین دلیل به اتاقش رفت و تکه
کاغذ را در داخل کمد پنهان کرد.
مادر از پنجره به بیرون سرک کشید و گفت:: «فکر
میکنم امشب باران بیاید.» همان لحظه از آسمان صدایی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 33صفحه 26