مجله کودک 33 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 33 صفحه 26

به گوش رسید و بعد طوفان شروع شد و برق­ها قطع شد. سوزان رفت و با سه شمع بزرگ برگشت. پدر گفت:: «خوب شد که شام خورده بودیم. سوزان! بهتر است تو بخوابی.» و سپس شمعی به او داد و به سمت پله­ها راهنمایی­اش کرد. سوزان از پنجره اتاقش به کوههای بلند نگاهی انداخت. ناگهان تمام برق جزیرۀ دورتر هم قطع شد. سوزان با خنده گفت: «یک نفر دارد تمام برق­ها را قطع کند.» در همین لحظه از بالای کوهها چراغهای قرمز رنگی را دید که روشن و خاموش می­شدند. با خودش گفت: «شاید هواپیما است یا شاید یک هلی­کوپتر. سوزان سرش را به شیشه چسباند و فهمید که چراغهای چشمک­زن درست بالای دایرۀ سنگها هستند و بعد یاد آن گودالها افتاد. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده شب بود و پدر و مادرش هنوز بیدار بودند. تصمیم گرفت صبر کند تا آنها بخوابند و بعد با دوچرخه­اش به سمت دایرۀ سنگها برود. ادامه دارد در زمین شدکه شبیه مثلث بودند؛ با رنگهای قرمز و قهوه­ای. سوزان تکه کاغذی را از دفترش جدا کرد. کمی از آنها را در کاغذ گذاشت و به خانه برگشت... مادر کنار بخاری نشسته بود و سعی می­کرد آتش روشن کند. با خوشحالی پرسید: «روز خوبی داشتی سوزان؟» سوزان لبخندی زد و به آشپزخانه رفت. پدر مشغول غذا درست کردن بود. به همین دلیل به اتاقش رفت و تکه کاغذ را در داخل کمد پنهان کرد. مادر از پنجره به بیرون سرک کشید و گفت:: «فکر می­کنم امشب باران بیاید.» همان لحظه از آسمان صدایی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 33صفحه 26