مجله کودک 56 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 56 صفحه 4

آب برای درخت مو بر می­داشتم. سطل خود را در آب فرو بردم و آن را پر آب کردم و با شتاب خود را به درخت مو رساندم ولی این بار آب سطل قهوه­ای من کافی بود. آب را به پای درخت مو ریختم و به طرف یک دنیای سنگدل، دنیای سیاهی رفتم. آنجـا جـایی نبود جـز یک باغ وحش. من به طرف در باغ وحش رفتم، ولی اصلاً دوست نداشتم به درون آن بروم زیرا بوی بی­رحمی می­داد. چون به ماهیهـای مـهربان قول داده بودم، به درون­باغ وحش رفتم و شبانه یواشکی با حقّه­های زیاد، آنهاراآزادکردم و به طرف جنگل به همراه حیوانات حرکت کردیم. وقتی به جنگل رسیدم، یکسره به طرف درخت مو رفتم. یک ماه بود آن را ندیده بودم. وقتی به او رسیدم، دیدم با یک دنیا محبت به من نگاه می­کند. در چشمـانش رغبـت می­دیدم، او دیگر ناراحت نبود و از چشمان او می­توانستم بفهمم که از من تشکر می­کرد. او دیگر برگهایش زرد و افسرده نبود. او سبز سبز شده بود، مثل رنگ سبز نقّاشـی. بعد با خوشحالی به طرف دریاچه حرکت کردم. ماهیهـا را دیـدم که دیگر ناراحت نبودند و این طرف و آن طرف می­پریدند و می­خواستند به من بفهمانند که از تو متشکریم. من کارم دیگر در این جنگـل تمـام شده بود! پس به طرف پشت در بسته رفتم، در را باز کردم و به دنیای شیرین در س بازگشتم. عجب دینای عجیبی بود! زیرا وقتی به کلاس درس بازگشتم، حتّی یک ثانیه هم از آن وقتی که از کلاس بیرون رفته بودم، نگذشته بود. رضوان اسکندری 12 ساله از تهران آنچه که پشت در بسته می­بینم با عجله پشت در کلاس درس رفتم و در را باز کردم. باورکردنی نبود! من به یک دنیای دیگر رفته بودم، یک­دنیای سبز، یـک دنیای آبـی آسمانی، یک دنیای سرخ گلها، یک دنیای بنفش پروانه، یک دنیای طوسی پرنده... آری، من به دنیای سبز جنگل رفته بودم، با برگهای سبز، با برگهای درختهای مختلف. چشم من به یک درخت مو افتاد.ولی چشمهای او مانند تنه و جاهای دیگر نبود. چشمهای او مثـل یک دنیای سیـاه بود. وقتی به دقّـت به چشمهایش نگاه کردم،فهمیدم او میان این دنیای سبز، زرد شده بود، مانند زردی قهر. او آب مـی­خواست، آبی که بتواند ریشه­های خشک او را تر کند. با عجـله به طرف یک دنیای دیگر رفتم، یک دنیای آبی، یک دنیای سبز و سرخ ماهی، این دنیا بسیار زیبا بود. آنجا دریاچه­ای بود که فقط در رویاهای خود می­توانستم ببینم. دور این دریاچه پر از زیبایی بود، زیبایی زرد و سفید ببر، قهوه­ای فیل، قهوه­ای آهو، نارنجی روباه، که همه برای خوردن آب با یک دنیا محبّت دور این دریاچه جمع شده بودند و من مـی­خـواستم با آن سطل قهوه­ای از آن دریاچه آب بـردارم. برای چشمان غمگین درخت مـو آب بردارم. برای سبز شدن آن. بـا تمـام تلاش به آن دریاچه نزدیک شدم، زیرا حیوانات دور این دریاچه مهربان بودند ولی نه با انسانها. آرام نزدیک شدم،با سطل قهوه­ای خود آب برداشتم وبه طرف­آن­درخت که در قلبش پر از اندوه بود دویدم.وقتی به­درخت­مو رسیدم باچشمانی مهربان به من نگاه می­کردواز من می­خواست که آب را بر پای او بریزم. ولی­آب درون­سطل قهوه­ای من برای درختی به آن عظمت کم بود. آب را بر پایش ریختم و به طرف دریاچه حرکت کردم. ولی مثل اینکه ماهیهای آنجا دیگر با من مهربان نبودند. نزدیک رفتم و تمام فکرم را متمرکز کردم تا بفهمم چرا آنهادیگربامن مهربان نبودند. من فهمیدم حیواناتی­که­هرروز دوراین­دریاچه­جمع می­شدند، دیگر نیستند. من تمام جنگل را گشتم فهمیدم­انسانهای­بد، انسانهای سنگدل،این­حیوانهایی که­هرروز برای خوردن آب دور این دریاچه جمع می­شدند وبرزیبایی­دریاچه می­افزودند را شکار کرده­اند و به باغ وحش برده­اند. من می­خواستم به آنها کمک کنم، ولی نه من باید اوّل

مجلات دوست کودکانمجله کودک 56صفحه 4