مجله کودک 56 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 56 صفحه 5

«مرد خسیس جنگل یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دهکده­ای در میان جنگل وجود داشت که مرد خسیسی ساکن آن بود. او پول زیادی داشت، بدون اینکه به مردم کمک کند. او هرروز صبح سکّه­های طلا را از صندوق بیرون می­آورد و می­شمرد. کلاغ پیری هم ساکن این جنگل بود و هر وقت او را می­دید با خود می­گفت: این­مرد چقدر خسیس است! در جنگل، مردم فقیر زیاد هستند امّا او اصلاً به آنها کمک نمی­کند. روزی مرد خسیس پس از اینکه پولهایش را شمرد، کنار صندوق خوابش برد. کلاغ پیر دید که مرد خسیس به خواب رفته است با خودش گفت: بهتر است سکّه­ها را بردارم و به خانه­های مردم ببرم. آن وقت دست به کار شد و سکه­ها را یکی­یکی با نوک خودش بر می­داشت و بالای هر خانه­ای که می­رسید یک سکّه به اهل خانه می­داد. وقتی مرد خسیس از خواب بیدار شد دید که سکّه­هایش کم شده و از شدت ناراحتی گریه­اش گرفت و فریاد زد: کمک، کمک پولهایم را دزدیده­اند! مرد خسیس دائم به این طرف و آن طرف می­رفت و چند لحظه بعددید که تعدادی از مردم دور او جمع شده­اند. آنها هر کدام سکّه­ای در دست داشتند و گفتند: این سکه­های طلا مال توست. ما آمدیم آنها را به تو پس بدهیم. درست است که ما فقیریم، اما درستکاریم. مرد خسیس، تحت تاثیر این رفتار مردم قرار گرفت و از خسیس بودن خودش خجالت کشید و گفت: این سکّه­ها مال شماست من آنها را به شما بخشیدم! کسانی که در اطراف او بودند، از خوشحالی فریاد زدند و گفتند: متشکریم! متشکریم! مرد خسیس که تابه­حال این کلمه را نشنیده بود، احساس شادمانی و خوشحالی فراوانی می­کرد و از آن روز به بعد به همه مردم کمک می­کرد. نوشته: محمد خلیلی از یزد «دوست» در خانه محمد حسین پرتویان، کلاس پنجم سکینه علیمحمدی، کلاس دوم، از کلاچای رویا خوش طینت نیکخوی، 8 ساله

مجلات دوست کودکانمجله کودک 56صفحه 5