مجله کودک 69 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 69 صفحه 25

رویاهایم همیشه آرزو داشتم آنجا را ببینم.» موش چاق به مسخره گفت: «رویاهایت! من هم چنین آرزویی داشتم، ولی هر چه دیدم بیابان بود. چرا وقتی همه چیز در این دشت زیبا هست، به بیابان برویم؟تو هم نباید به آن طرف نهر آب بروی، چون آنجا ماری زندگی می­کند که از آب می­ترسد و به این طرف نمی­آید.» موش پرنده که کمی ترسیده بود، همان جا ماند. آنها در زیر بوته توت زندگی آرامی داشتند. هر دو آنجا می­خوردند و میخوابیدند تا این که یک روز صبح، موش پرنده کنار نهرِ آب رفت تا آب بخورد. در آب خودش را دید که مثلِ دوستش چاق شده بود. دوباره به یاد سرزمین دور افتاده و با خودش گفت: «من که نیامده­ام در زیر این بوته توت زندگی کنم، من باید به سرزمین دور بروم.» در همین لحظه، او متوجه شد که شاخه­ای از بالای نهر آب مثل پلی به این طرف خم شده بود. حالا مار می­توانست به این طرف نهر آب بیاید. موش پرنده با عجله برگشت تا به موش چاق خبر بدهد، اما آنجا کسی نبود. موش پرنده، تمام شب پرید و پرید و صبح زود بعد به سرزمین سرسبزی رسید. خیلی خسته شده بود. به طرف تخته سنگ بزرگی رفت تا کمی استراحت کند، ولی وقتی نزدیکتر شد فهمید که آن یک گاومیش پشمالو و بزرگ است که در بین علفها خوابیده. او با صدایی که از ترس می­لرزید گفت: «سلام، آقای بزرگ. چرا اینجا خوابیدی. مثل اینکه مُردی!؟» گاومیش گفت: «خیلی وقت است که مرده­ام. من آب زهرآلود رودخانه را نوشیدم وکور شدم. حالا دیگر نمیتوانم علفهای نازک را ببینم تا بخورم و یا آب زلالی بنوشم. من واقعا مرده­ام.» موش پرنده از دیدن حیوان درمانده ناراحت شد و گفت: «من وقتی میخواستم به سرزمین دور بروم. در راه قورباغه سحرآمیز را دیدم و او برایم اسمی انتخاب کرد که درطول راه کمکم می­کند. نیروی من به اندازۀ او نیست، ولی تا جایی که بتوانم کمکت می­کنم و برایت اسم «چشمهای یک موش» را انتخاب می­کنم.» درهمین لحظه، موش پرنده شنید که گاومیش از خوشحالی خرناسیکشید. او می­شنید، ولی نمیتوانست ببیند. چشمهایش را به گاومیش داده بود. «چشمهای یک موش» گفت: «متشکرم، تو جانورکوچکی هستی، ولی کار بزرگی انجام دادی.اگر میخواهی در کنار من بپر تا من تو را به طرفِ کوه ببرم.» موش پرنده باشنیدن صدای پای گاومیش حرکت می­کرد تا این که به پای کوه رسیدند. «چشمهای یک موش» گفت: «من حیوان سرزمین سبز هستم و اینجا باید بمانم. ولی تو بدون آن که ببینی، چطور می­توانی از کوه بگذری؟» موش پرنده گفت: «بالاخره راهی وجود دارد، چون امید در دل من زنده است.» صبح روز بعد، موش پرنده با وزش باد سردی بیدار شد که از بالای کوه می­آمد .با دقت در مسیر باد می­پرید. چیزی نگذشته بودکه در زیر پاهایش موهای نرمی را احساسکرد. عقب پرید و بو کشید. بله، گرگ بود!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 25