مجله کودک 69 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 69 صفحه 11

آقا روح­الله عبایش را روش شانه انداخت و آماده شد تا همراه سید برود. حاج شیخ عبدالکریم حائری مثل همیشه ساده و متواضع نشسته بود. پیرمردی با چهرۀ پر چروک و آفتاب سوخته دو زانو رو به روی او دیده می­شد. کلاه سفیدی به سر داشت و چندان خوش اخلاق به نظر نمی­رسید. دو نفر دیگر از هم درس­های آقا روح الله هم آن جا بودند. آقا عمامّه­اش را روی سر جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید و با لحن پدرانه­ای گفت: «آقا روح الله! عزیز من! آخر این چه کاری­ست که می­کنید! این آقا آمده، می­گوید، روزهای تعطیل بچههای مدرسه شما توی زمین من فوتبالبازی میکنند. این طوری زمین کشاورزی مرا خراب می­کنند و باعث زحمت من می­شوند..» مرد کشاورز دنباله صحبت آقا را گرفت: «بله، همین آقا بود. خودم او را دیدم؛ وقتی که آمد توپش از زمین من بردارد.» آقا روح­الله نگاهی به مرد انداخت؛ و نگاهی به صورت آرام استاد. میدانست که باید جواب مناسبی داشته باشد. چون غیر از این از او انتظار ندارند. با اطمینان خاطر گفت: «این آقا درست می­گوید. ما روزهای تعطیل فوتبال بازی می­کنیم؛ ولی نه توی زمین کشاورزی. البته گاهی توپ توی زمین این آقا می­رود. چند بار این طور شد و خودم با احتیاط وارد زمین شدم و آن را برداشتم، همین. هیچ وقت هم قصد صدمه زدن به کسی یا چزی را نداشتم.» سیّد با سینی خالی وارد اتاق شد. استکان و نعلبکی رااز جلوی پیرمرد برداشت وگفت:«حاجآقا، شما این آقا روح الله ما را نمی­شناسید؛ او پسر پدری است که جانش را برای دفاع از حقّ مردم داده و شهید شده. حالا بفرمایید تا خودم یک چایی تازه دم دیگر مهمانتان کنم.» پیرمرد بلند شد تا برود. آقا روح الله هم اجازه خواست تا برود، دوستش نیم­خیز شد و گفت: «حاج آقا حائری! تا این آقا روح الله سراغ درس و کتابش نرفته و این جاست، من هم شکایتی دارم. اجازه می­دهید بگویم؟» آقا صمیمانه نگاهی کرد و منتظر ماند. طلبۀ جوانگفت: «آقا، ایشان هر وقت توپرا شوت میزنند، مستقیم به دماغما میزنند. نمی­دانید چه دردی میگیرد!تاحالا چند بار خون دماغ شدم.» لبخندی روی لب­های آقای حائری نقش بست و با مهربانی گفت: «آقا روحالله، عزیزم، مواظب باش دوستانت اذیّت نشوند و شکایت نداشته باشند.» آقا روح­الله خندید. دستیبه شانه دوستش زد و گفت: «آقا منقصدی ندارم. وقتی توپ را پرت می­کنم، بس که دماغ این آقا بزرگ است توپ بهآن می­خورد. تقصیر من نیست.» صدای خنده اتاق را پر کرد.حالا پیرمرد کشاورز هم میخندید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 11